روایت عشق
درباره وبلاگ

به عاشقانه ها خوش آمدید$$$$$$$$
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پیوندهای روزانه
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه های دوست و آدرس arezoohaemahal.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 5396
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



عاشقانه های دوست
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 22:1 ::  نويسنده : ashena       

با سلام خدمت همه عاشقای عزیز،راستش می خوام براتون از داستان یه عشق واقعی سخن بگم،تمنا دارم بعد از مطالعه دل نوشته ،عاشقانه خود را از یاد نبرید با یک نظر،مرسی.

نمی دونم از کجا باید شروع کنم،این جریان تقریبآ مال دو سال اندی پیش که میشه بتاریخ 7 اردیبهشت،که برای دوستم اتفاق افتاد.(از دوستم با اسم مستعار نام می برم).درست چند روز قبل از هفتم اردیبهشت همون سال بهار به همراه چند تا از دوستاش رفته بودن دانشگاه،یه آقا پسری با بهار تماس میگیره.بهار تماس تلفن رو چند بار رد می کنه اما آخر مجبور میشه که هر کسی هست جوابشو بده،آقا پسر قصمون اسمش ابراهیم بود از تبریز،بهار خانم چندین بار اون رو جواب میکنه که دیگه باهاش تماس نگیره اما ابراهیم مصر تر از اونی بود که بخواد از این کار دست بکشه،بهار وقتی میبینه دست بردار نیست با اون رابطه برقرار میکنه یه رابطه خواهر برادری،(ناگفته نماند که بهار اهل اصفهان بود)خلاصه اون دوتا جوری باهم صمیمی میشن که هر دو عاشق هم میشن بدون اینکه به طرف مقابلشون چیزی بگن،آقا ابراهیم چندین بار ابراز علاقه می کنه اما بهار رابطه خواهر برادری رو گوش زد می کنه،اون روزای خوب گذشت تا اینکه چند روز قبل از عید سال نو برادر بهار متوجه رابطه خواهرش با پسر میشه،شماره همراه ابراهیم رو از روی گوشی بهار بر میداره و با هاش تماس میگیره،که دیگه مزاحم خواهرش نشه،اما از دل ابراهیم ،از عشق این دو نفر نسبت به هم بی خبر بود،تا اینکه ابراهیم چند روز بعد از عید سال نو زنگ میزنه خونه بهار و عید و بکام بهار زهر میکنه،بابای بهار تلفن رو جواب میده ،(اون موقع بهار با مامانش ودوتا داداشش رفته بودن مسافرت)،از مسافرت که برگشتند بابای بهار جریان رو به یکی از داداشاش( که با ابراهیم تماس گرفته بود )در میون میگذاره،داداش بهار تصمیم میگیره که بعد از تعطیلات این جریان رو از طریق دادگاه و دادسرا پی گیری کنه،و اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد،و اعتماد خانواده از بهار سلب شد،اما با وجود اینها اون دو نفر(ابراهیم وبهار)هنوز همدیگر رو دوس داشتن و دارن،آخه هردوی اینها یه بار شکست عشق رو تجربه کردن با این اوضاع دست بردار هم نبودن، بهار یکدونه خانواده بود ،و کسی رو نداشت که باهاش درد ودل کنه، ابراهیم هم ازاون ور ول کن قضیه نبود هر جوری بود فقط بهار رو می خواست، جریان دادگاه جوری شد که ابراهیم رو به اصفهان آوردن وبرادر بهار اون رو متهم به مزاحت کرده بود در صورتی که اون دونفر فقط عاشق و دلباخته هم بودن،ابراهیم رو به پرداخت جریمه نقدی مجازات کردند،بعداز چند ماه همه جریان رو فراموش کرده بودند حتی بهار،تا اینکه ابراهیم با دوست بهار تماس میگیره و ازش می خواد که با بهار یه تماسی داشته باشه،اخه بهار خطش رو عوض میکنه از ترس برادرش،دوباره ابراهیم با بهار تماس پیدا می کنه و چند ماهی میگذره،بازم به خاطر شک هایی که به بهار پیدا کرده بودن رابطشون قطع میشه وهنوز هم اون دو عاشق با فاصله ای که از همدیگه دارن اما عاشق همدیگه هستن،الان بهار فقط داره به ارشد فکر میکنه تا روزی که به ابراهیم نزدیک بشه و حضوری ابراز علاقه کند،و ابراهیم هم عاشق بهار مانده و خواهد ماند.

قابل توجه عاشقای عزیز: در صورتی که این مطلب رو بهار یا ابراهیم قصمون مطالعه کردند یا با خبر از داستان زندگیشون شدند حتمآ با ما در این عاشقانه در تماس باشند،شما عاشقا هم نظر یادتون نره،مرسی.



نظرات شما عزیزان:

یه دوست
ساعت14:21---3 بهمن 1391
سلام،سلامی دوباره،راستش جریان آقا ابراهیم رو خوندم،واقعآ براش متاسفم،شاید قسمت اینطور خواسته،مطمئنن ابراهیم؛لایق بهترینهایی وخدا برات بهترینها رو کنار گذاشته،نمیدونم چی بگم،اما من از ابراهیم قصه شما یه ش تلفن پیدا کردم،از شما می خوام که بااون تماس بگیریدواون رو در جریان وبلاگتون بگذارید،ممنون از اینکه جایی هست که بتونم حرفام رو بزنم.09146530027این همون شمارس.ممنون میشم. سلام،مرسی از اینکه دوباره بهمون سر زدی،درمورد شماره ای هم که پیدا کردین باید بگم من نمی تونم با هاش تماس بگیرم،البته با آقا ابراهیم خودمون در میون میزارم،شاید تونستم ایشون رو راضی کنم که باهاش تماس بگیره،مرسی از لطفت.

ساعت21:54---2 بهمن 1391
منم با وجود این همه فاصله هنوزم عاشق عشقم هستم و خواهم بود. با اینکه همه چی تموم شد و من باید فراموش کنم.. اما بازم توی دلم یه دانه امید هست که منتظرم رشد کنه تا شاید بتونم یبار دیگه ببینمش..



خیلی سخته تمام زندگیت رو، آینده ات رو با وجود عشقت در کنارت نقاشی کنی و بعدش عشقت رو پاک کنن. از آدم چی می مونه اونوقت؟ یه دفتر خط خطی..



انباره باروتم الان. خدا بداد همه برسه. تاشاید دلش واسه منم بسوزه.



بدرود. سلام آقا ابراهیم،خوبید،حالتون بهتر شده؟راستش قرض از مزاحمت دوستمون برام پیغام گذاشته که شماره ابراهیم قصمون رو داره ازت می خوام که شما یه زحمت بکشید و به شماره ایشون آدرس وبلاگ رو بفرستید و ازش بخواید حتما به این وبلاگ سری بزنه،مرسی داداش گلم،09146530027منتظرت هستم داداشی.


ساعت21:48---2 بهمن 1391
سلام. ممنون از الطاف بی دریغ شما دوستان.
قضیه ی من خیلی پیچیده است. دیگه هم کاری از شما عزیزان بر نمیاد.--.
دو روز مونده به پیوند من با عشقم بطور ناگهانی از طرف یکی از اعضای خانوادم با مخالفت رو به رو شدم. اونم بی دلیل. در صورتی که تا روز قبلش کاملا موافق بود و بطور وحشتناک حمایت می کرد!
اما من اهمیت ندادم و انتخابم رو کرده بودم.همه وسایلمو جمع کردم که برم بدون حضور اونا عقد کنیم. شبش با گریه ها و حرفای مامانم که تحت ظلم پدرم صورت گرفته بود (خیلی شرایط مسخره و وحشتناکی بود) با دیدن این اوضاع اشتباه کردم و زنگ زدم به خانواده عشقم و موضوع رو بیان کردم.
با توجه به اینکه همه دعوت ها رو انجام داده بودن نمیشد کاریش کرد. اونام موضوع رو خلاصه به هر شکلی بود جمع و جورش کردن.
عشقم ضربه ی سنگینی خورد.منم بدتر از اون. الان نه خانوادم رو دارم و نه عشقم رو.
اما خدارو شکر عشقم حمایت بی دریغ خانوادش رو داره. بعدشم عشقم که ضربه ی سنگینی خورده بود معادله ی زندگیمون رو اینجوری حل کرد: دیگه همه چی تموم شد. آبروی من رو برد بابات. خیلی دوستت دارم. اما دیگه باید فراموش کنی من رو(چون دیگه باباش عمرا راضی نمیشه). و تنها راهه اینکه بتونم جلوی حرفا و حدیثای مردم رو بگیرم باید ازدواج کنم!! خلاصه ماه محرم شد. الانم که دل من هر روز بیشتر از قبل هراسون شده و منتظره خبر بهش بدن عشقت ازدواج کرد..

توقع ندارم درکم کنید. اما من خودم زندگیمو به حسرت سپردم..

وقتی خدا سکوت در اون لحظات دیگه به هیشکی امید ندارم. ببخشید. واقعا نمیدونم چی بگم،اما برای خودمون جوونا متاسفم که خانواده ها دیواری میشن برای نرسیدن به عشقمون وعشقهایی که در آینده بوجود میاد،راستش منم دچار عشقی شدم که امیدی به رسیدنش نیست،عشق من الان در فرسنگها فاصله از من به سر میبره، همین رو میدونم که اونم عاشقمه،مرسی از اینکه بهم اعتماد کردی تا باهام دردودل کنی،الان شما به عنوان برادر من هستید،من هم حق خواهری رو در اینجا فقط رازداری میدونم البته اگه کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم،برای دردودل کردن با من،همیشه حاضرم. برات آرزوی بهترینها رو می کنم چرا که لایق بهترینهایی.


یه دوست
ساعت18:12---2 بهمن 1391
سلام،با تشکر از وبلاگتون،می خواستم بگم که من هم ابراهیم قصتون وهم دخترقصتون که با اسم مستعار بهار است رو میشناسم،ازتون می خوام که به این ابراهیم که بهتون نظر داده بگین داستان عشقش رو داخل وبلاگ شما یا خودش بذاره،می خوام به شما وابراهیم کمک کنم،با تشکر. سلام عزیزم،خیلی خوشحالمون کردی که این خبر رو بهمون دادی،با پیشنهادتون موافقم اما نظر آقا ابراهیم رو نمیدونم،بامشاوره همدیگه نتیجه را بهتون اعلام میکنم.مرسی از لطفتون.

ساعت23:20---1 بهمن 1391
سلام.
هیچ ابراهیمی شانس نداشته انگار..

زنده ابراهیم اول که رفت تو آتیش و وارد گلستان شد.. سلام آقا ابراهیم،چرا اینقدر نا امیدی؟نظرت در مورد داستانم چیه،باور کن که واقعی بوده وهست،از اینکه بهم سر زدی ممنون اگه دوست داشتی می تونی باهام دردودل کنی،پشیمون نمیشی،شاید بتونم برات کاری انجام بدم،منتظرت هستم. آقا ابراهیم یه خبر خوب یه دوست پیشنهاد داده که می تونه به هر دومون کمک کنه،فقط با این شرط که داستان عاشقی خودت رو یا در وبلاگ خودت یا اگه قابل بدونی وبلاگ من چاپ کنیم تا اون بتونه بهمون کم کنه،در صورت مشاهده این نظر جواب فراموش نشه،مرسی.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: